Thursday, July 25, 2013

ششی 6 لیتر

.امشب یه لحظه حس کردم کاملا یه خرچنگم کفِ اقیانوس و دارم 12 لیتر آب وارد شش هام میکنم
(هر شش 6 لیتر جا داره)
.میتونه با هوا،دود،آب یا هر گه دیگه پر شه.. وهمچنان به کارش ادامه بده

Friday, June 21, 2013

موش ها دنبالم هستند

هنوز موش ها و اون سه بچه دنبالم هستند،میچرخم و به سمت مغازه فروش آیپاد میروم..شنیدم موش ها از محصولات اپل میترسند..عمویم را میبینم که به تازگی با نوزاد کرم نمایش کنار آمده و فکر تجدید فراش با کلم پخته ی در انباری مارا دارد،ولی موش ها آن راخورده اند و او از این مسئله خبر ندارد..

موش ها دارند به من میرسند،درامم را از کیفم در میارم و شروع به زدن میکنم،سه بچه در دور من میرقصند،میچرند. موش ها گیج شده اند..خنده ای میکنم و به سمت خانه میروم..یکی از موش ها دختری را که سعی داشت هنگام درام زدن با من سکس کند را میخورد و سیر میشود و آروغی میزند که بوی بدی میدهد.موزیکم تمام شد و منتظرم "کید آ" ردیوهد دوباره پخش شود،گم شدم،صدای لطیف زنگوله های روی ننو می آید..بچه ها دستان من را میگیرند و میگویند مارا از موش ها دور نگه دار،من آنهارا به موش ها می دهم تا بخورنشان چون نمیخواهم زجر بکشند،موش ها همه جا هستند،سایه ام دارد تبدیل به سایه یکی از موش های مورد علاقه ام میشود،آن بدترین موش است،اسمش چارشنبه است که به تازگی با موش "24 ساعت" ازدواج کرده است و برای ماه عسل میخواهند فیلم گذشته فرهادی را ببینند.کوتوله ای از جلوام رد میشود و لیوانی قهوه به من تعارف میکند..نمیگیرم و تقاضای چای میکنم زیرا موش ها بوی قهوه را دوست ندارند،کوتوله میگوید چای ندارد و خداحافظی میکنیم.درخت ها میسوزند و کتاب ها شروع به پختن و مرغ ها هم شروع به دویدن میکنند و به سمت آن طرف دشت ارغوانی پشت حیاط خانه مان میروند..موش ها بیکن میپزند و از بعدازظهر تابستانیشان لذت میبرند،تکه ای هم برای من پرتاب میکنند،خوشمزه است،مزه خواهرزاده ام را میدهد،آروغی با طعم نیناریچی میزنم و به راهم ادامه میدهم،کودکان به دنبالم میدوند..موش ها گیج شده اند.

Wednesday, June 5, 2013

عکس فوری 3000 تومن



میلاد: درست شد اون جریان
رویا: کدوم؟
م: شرکت رهام اینا دیگه
ر: خب
م: قراره برم از شنبه
ر: برناممون چی بود؟
م: برنامت یعنی ؟
ر: هر آشغالی که اون روز دو ساعت و نیم سرش بحث کردیم
م: پشیمون شدم
ر: پشیمون شدی؟یعنی همه دنیا چپ آقاست وقتی نظرت سره چس میچرخه.
م: خسته شدم اون روز،قبول نکردم
ر: کردی
ر:  (انگار چیزی یادش آمده باشد) نمیفهمم با این همه عنیت چرا باهاتم
م: ئه رویااا
ر: هاا
م: از این دوربینااا.دیدیش؟!!؟!؟
ر: دوربینه دیگه
م: ماله جنگ جهانی اونوراس کمه کم،بیا عکس بگیریم
ر: بروبابا وسط کوهی
م: عتیقه میشه خره ه،بیا
ر: حوصله ندارم بسه
م: تخمم.خودم میرم
ر: این حجمه بی شعوریتو باید جلو اینهمه آدم...خیلی مرد شدی الان مثلا؟
م: خب به گوشم
ر: احمق(خنده ای محو بر لبان رویا می آید)
ر: میشینم اون کنار بدو بگیر بیا
م: چسس،پاشو بیا (با خنده)
ر: نه عزیزم برو خودت(میلاد میرود)
 (رویا میلاد را نگاه میکند که خیلی با هیجان با دوربینش به سمت عکاس میرود)
ر: کسخله منی دیگه(می خندد)
(موبایل زنگ میزند)
ر: الو....سلام....آره خوبم قربونت برم،خوبی تو؟....ها؟....آره میام بابا
(میلاد با سر و صدایی از حلق میپرسد "کیه؟" رویا سرش را به آرامی به تکان می دهد)
ر: 30 تومنم از طرف من بزارین....یکاریش میکنم....قربونت عزیزم،توهم مواظبت کن....فعلا
(میلاد عکسش را تحویل میگیرد و راضی و عکس به دست می آید)
م: کی بود؟
ر: نیلو بود.تولد مانیه
م: ئه کِی؟
ر: پسفردا،میای توهم مگه؟
م: میخوای نیام
ر: نه بابا گفتم حوصله این مهمونی تخمیارو نداری
م: یه نفر درست حسابی تو فامیلتون همین مانیه
ر: ئه خفه شو(میخندد و با بطری آب معدنی به بازوی میلاد میکوبد)
م: رای میدی تو؟
ر: نه
م: هوم.







Tuesday, May 21, 2013

[مزاج]

مزاج به صیفی جات و تردیلا و افزودنی های مجاز
مزاج به صیفی جات و تردیلا و افزودنی های مجاز
مزاج به صیفی جات و تردیلا و افزودنی های مجاز
مزاج به صیفی جات و تردیلا و افزودنی های مجاز

مزاج به صیفی جات و تردیلا و افزودنی های مجاز
مزاج به صیفی جات و تردیلا و افزودنی های مجاز
مزاج به صیفی جات و تردیلا و افزودنی های مجاز
مزاج به صیفی جات و تردیلا و افزودنی های مجاز
...

Sunday, May 19, 2013

میلاد؟


عادت میکنم یا کردم به همه ی دوروورم به 8 تا بارفیکس تو روز،چیزای از روی عادت. روبات شدم؟روبات عادت میکنه.نمیکنه.من کردم.به مسواک سفت ساعت 6:30 .هانیه؟نه. یا جقای از روی عادت-قریضه ؟- .

دوروورمو شلوغ کردم.فیلم میسازم،طراحی میکنم،پیر میشم از روی عادت-یا اعتیاد؟- به این زندگی تخمی؟تخمی نیست.هست.نه همیشه.یا همیشه.به این همه تخمی گفتن به این همه چیزای تخمی.دوستیامم یه جور عادته،یا شدن،یه عادت از اونجای تنها گریزم. هنوزم موزیک دوستدارم.یا عادت کردم به گوش دادنش،حال کردنش.من تخمیم؟هستم.نه همیشه.هنوز به خودم عادت نکردم.
- نیمرو میخوری؟حاضره
- 5 دقه دیگه میام.
رویا؟نه.کردم.دارم میکنم. سلام هام،خنده هام
-چقد میخوری؟
-گفتم میام الان
آویشن.بوی کولر،احوال پرسیا.«کجایی تووو نیستیی...کلی دلتنگیو اینا... نمیای ایران؟» عادتای خسته کننده (ارضا کننده؟).
-بیا دیگه یخ کرد
-ئه خفه شو دارم میام دیگه.
-سگِ روانی
-خب گفتم میام.10 باره داری میگی،یه گهی دارم میخورم حتما
- چت شده تو؟خل شدی باز
-من بچرو ننداختم.انداختم؟

Sunday, May 5, 2013

تونلِ وحشت (کهریزک-تجریش)


16 سالم است،واردِ مترو میشم،خطِ کهریزک-تجریش.ایستگاه شریعتی ام،صندلی خالیه آبی منو به خودش جذب میکنه،میشینم،موبایلم زنگ میزنه.
موبایل:میلاد جون کجایی؟
من:سلام،متروام،الان قطع میشه تلفن
مامان:باشه عزیزم،منتظرم.
من:خدافظ.
مردم رو تک به تک نگاه میکنم،عظیم ترین حجم درام برام همیشه توی صورتهای آدمای متروئه،جای خوبیه.
ایستگاه قیطریه،پسری هم سن و سال با گیتارِ رودوش واردِ واگن میشه،کنار من میشینه،احساس غریبی میکنه،با آرامشی پدرانه از شیشه روبرو نگاهش میکنم و سعی میکنم بهش اعتماد بدم.
گروه گروه آدمهارو میبینم،حرفاشون رو میشنوم،فضولی دوست دارم.دعواهای پسری با احتمالا دوست دخترش رو میشنوم،سریعا یادداشت میکنم تا با یکی از دیالوگ های نمایشنامه­ای که چند­وقتیه روش کار میکنم عوض کنم.واگن تاریک میشود.اتفاقات معمولِ رسیدن به ایسگاه آخر (تجریش) است، پسر کنارم ترسیده است،با خنده ای مقطع و عصبی از رانندگی راننده ی مترو شکایت میکند،میخواهم بهش بگویم چیزی نیست ،این چیزها همیشه اتفاق میوفته و نگران نباشد،ولی نمیتونم،چیزی ازم دوستداره با تمام وجود احساس ترسشو ببینه و از احساس امنیتی که ازش اطمینان داره لذت ببره،جرقه هایی در بیرون واگن دیده میشود،پسر بیشتر مضطرب میشود،پاهایش را با سرعتی ترسناک و یکنواخت به زمین میزند،بی اعتنا دوباره جذب پرتره های اطرافم -در این چند ثانیه وحشت- میشم،بین این همه جمعیت مردی به من زل زده،چیزی بین کینه و شهوت در نگاهش میبینم،مضطرب میشوم.موبایلم را در میارم و ساعتم را نگاه میکنم،سرم را می­­­­­چرخوانم،مرد همچنان دارد مرا نگاه میکند،حالا پوزخندی هم بر لبانش دارد،پلک چپم دچار پرش میشود،پسرِ بقل دستیم را نگاه میکنم،بهتر شده،در حال اس ام اس زدن است،حالا من تنها ترسیده ی این واگن­­ام،مسافرین محترم،ایستگاه پایانی میباشد،واگن را ترک کرده و اصلا بقیه دیالوگ خانم سخنگو اتوماتیک را یادم نمیاد،دارم پیاده میشم،مرد همچنان نگاهش به من است،لب بالایش را با زبانش میلیسد،احساس خطر میکنم ،راه رفتن سریع ام شبیهِ فرار شده است،مسیر همیشگیم را نمیرم و از پله های غیر برقی ته سالون به بالا میرم،نفس هایم تند تر شده،ترسیده ام.