16 سالم است،واردِ مترو میشم،خطِ
کهریزک-تجریش.ایستگاه شریعتی ام،صندلی خالیه آبی منو به خودش جذب میکنه،میشینم،موبایلم
زنگ میزنه.
موبایل:میلاد جون کجایی؟
من:سلام،متروام،الان قطع میشه تلفن
مامان:باشه عزیزم،منتظرم.
من:خدافظ.
مردم رو تک به تک نگاه میکنم،عظیم ترین حجم درام برام همیشه
توی صورتهای آدمای متروئه،جای خوبیه.
ایستگاه قیطریه،پسری هم سن و سال با گیتارِ رودوش واردِ
واگن میشه،کنار من میشینه،احساس غریبی میکنه،با آرامشی پدرانه از شیشه روبرو نگاهش
میکنم و سعی میکنم بهش اعتماد بدم.
گروه گروه آدمهارو میبینم،حرفاشون رو میشنوم،فضولی دوست دارم.دعواهای
پسری با احتمالا دوست دخترش رو میشنوم،سریعا یادداشت میکنم تا با یکی از دیالوگ
های نمایشنامهای که چندوقتیه روش کار میکنم عوض کنم.واگن تاریک میشود.اتفاقات
معمولِ رسیدن به ایسگاه آخر (تجریش) است، پسر کنارم ترسیده است،با خنده ای مقطع و عصبی
از رانندگی راننده ی مترو شکایت میکند،میخواهم بهش بگویم چیزی نیست ،این چیزها
همیشه اتفاق میوفته و نگران نباشد،ولی نمیتونم،چیزی ازم دوستداره با تمام وجود
احساس ترسشو ببینه و از احساس امنیتی که ازش اطمینان داره لذت ببره،جرقه هایی در
بیرون واگن دیده میشود،پسر بیشتر مضطرب میشود،پاهایش را با سرعتی ترسناک و یکنواخت
به زمین میزند،بی اعتنا دوباره جذب پرتره های اطرافم -در این چند ثانیه وحشت-
میشم،بین این همه جمعیت مردی به من زل زده،چیزی بین کینه و شهوت در نگاهش
میبینم،مضطرب میشوم.موبایلم را در میارم و ساعتم را نگاه میکنم،سرم را میچرخوانم،مرد
همچنان دارد مرا نگاه میکند،حالا پوزخندی هم بر لبانش دارد،پلک چپم دچار پرش
میشود،پسرِ بقل دستیم را نگاه میکنم،بهتر شده،در حال اس ام اس زدن است،حالا من تنها
ترسیده ی این واگنام،مسافرین محترم،ایستگاه پایانی میباشد،واگن را ترک کرده و
اصلا بقیه دیالوگ خانم سخنگو اتوماتیک را یادم نمیاد،دارم پیاده میشم،مرد همچنان
نگاهش به من است،لب بالایش را با زبانش میلیسد،احساس خطر میکنم ،راه رفتن سریع ام
شبیهِ فرار شده است،مسیر همیشگیم را نمیرم و از پله های غیر برقی ته سالون به بالا
میرم،نفس هایم تند تر شده،ترسیده ام.
No comments:
Post a Comment