Sunday, March 24, 2013

ساعت 10 صبه


ساعت 10 صبه،کتابی خوندم که منو وسوسه به نوشتن کرد،میرم برا خودم قهوه درست کنم،هر چقدم فکر میکنم دوسش ندارم ولی هنوزم مطمئنم که میخوام موقع نوشتن یه ماگ قهوه کنارم داشته باشم و هر از چندی بچشمش.
300 میل شیرو میزارم تو مایکرویو ،آیفون زنگ میزنه، هانیه و مسعودن اومدن عیدو تبریک بگن احتمالا،شیرم سر رفت سریع میدوئم و مایکروویو تمیز میکنم و در بالارو باز میکنم ،درد همشگیه موقع های بیکاریم دوباره تو کمره،نمیشه گفت کمر یه جایی بین دوتا کتفم یه جور سر شدن قاطی با درد داره،صدای غر هانیه از تو راه پله میاد که چرا مسعود دوباره آلبوم خال پانکو یادش رفته،خودمم نمیدونم اسرارش چیه هر دفعه باید یه کاری کنه  که بحثش باز شه که چقد این آلبوم رو باید گوش و کنم و از این قبیل کسشرای دوره همی ولی بعد بی اعتنایی چند ماه ی مسعود انگار قضیه براش جدی شده،باهاشون سلام علیک میکنم،زود میرم تو آشپزخونه اون ماگ رو تبدیل به سه تا استکان قهوه میکنم و میارم براشون،معلومه از سرعتم تعجب کردن ،هانیه مدل حرف زدن همیشگیش برا وقتایی که میخواد یه چیزاییرو خوبو خوشحال نشون بده پیدا میکنه و شروع میکنه به حرف زدن لوس و جذابه عذاب آورش ،اعصابم خورده، 1.5 ساعت گذشته و ایندوتا همچنان دارن از چیزایی که زیاد برام تو اون لحظه ضروری نیستن حرف میزنن،چشام میخاره.
حس میکنم اگه ننویسم ممنکه مسیر زندگیم عوض بشه،یا اینکه هیچ وقت دیگه ننویسم ،هانیه داره دنبال آناکارنینا تو آرشیوم میگرده مسعودم خیلی جدی داره فوروت نینجا بازی ممیکنه،حس میکنم میتونم لپتاپمو بیارمو آروم کنارشون بشینم و نوشنمو شروع کنم،لپتاپمو روشن میکنم،صدای هانیه میاد، میگه میلاد تو هنوزم آدم نشدی،پدرسگ این پورنارو از کجا آوردی چه جلدیم براش درست کرده،بی اعتنا شروع به نوشتن میکنم.
در گیر اینم که با تاهوما بنویم یا بلده نارنین و اینکه فونتش 11 باشه یا حدوده 14،تنها خاطره ای که از کارم با ورد میاد تو دوران دبیرستانمه که میخواستم تحقیق درست کنم،مامانم روزنامه نگار بود یه تعصب عجیبی رو بلد نازنین و همچنین 14 برای سایز فونت داشت،حس کردم این بار برای تابو شکنی باید با سایز 11 و فونت فرهود بنوسم،متشنجم که چی بنویسم،حس اینو دارم که کلی ایده دارم ولی انتحاب برام سخته.
سعید اسرار میکنه که کاره جیدیدمو بهش نشون بدم،سعی میکنم با ریشخند و بی اعتنایی و نگاه به مانیتورم بیخیالش کنم ولی خودش میره سمت اتاق کارم،همیشه رو این کاره همه ی آدما حساسسم ،اتاقم برام خیلی مهم تر از اینه که هرکی بدون اجازه بره توش و دنبال چیزی بگرده،یاد پاکت سیگاری میوفتم که برای بار اول تو 16 سالگیم خریدم،مارکش لاکی استرایک بود خیلی هم از اون گرونا بود،یه جایی قایم کرده بودمش که مطمئن باشم هیچ کس پیداش نکنه،گذاشته بودمش پشت بوم یکی از نقاشیام،پیداشم نکرد هیچوقت،هیچکس.تو این همه سال فقط هم یه نخ از اون سیگار کشیدم ،آنارشیست ترین یادگاریم از دوران تینیجریم بود،سعید داره تعریفایی عادی و از روی شکم همیششو میکنه،هانیه هم به دنبال صداش میره تو اتاق،برای یه لحظه ابر جلوی خورشیدو میگیره و هال خونم یه تاریکیه آرامش بخش میگیره،دلم میخواد بنویسم ولی دوسدارم تنها باشم،میخوام بهشون بگم برن بیرون ،نمیشه.پنجررو باز میکنم تا باد موقع هوای ابری بیاد تو. صدای ویبره موبایلم میاد، رویاس داره احوال پرسیای همیششو میکنه،(خوبی تو!؟) بعد از اون همخوابی همه چیمون مصنوعی و گه شده،لا اقل برای من که اینطور بوده،حس میکنم دیگه دوسش ندارم ،چشام گود ورداشته ،دارم هنوزم به ایده ی نوشتنم فکر میکنم،عصبیم کرده.
آیپادمو وصل میکنم به بلندگو ها، ردیوهد شروع میکنه به خوندن. سکوت،هال دوباره روشن میشه.

No comments:

Post a Comment