Thursday, April 18, 2013

ده سال و 10 روز پیش



ده سال پیش رو یادم میاد،از طرف مدرسه فرستاده بودنم از مسابقه تیم بسکتبال فیلم بگیرم.پنجشنبه بود،کلاس دفاعی داشتیم،نرفتم.اومدم سر کوچه، منتظربچه های تیم بودم که باهم بریم.


-آقا یه نخ لاکی استرایک
--نداریم
-پس کنت پاور بده


پونصدیرو گذاشتم رو پیشخون دکش،دوتا داد،داشتم ادای تلفن حرف زدن با صدای کلفت در میاوردم که متوجه سنم نشه.بین حرفام گفتم
-یکی فقط
یکیشو برداشت یه بسته پیک داد.سیگارمو کشیدم.معلم آزمایشگاه منو دید،خیلی منطقی رد شد.هنوز کسی از بچه های تیم نرسیدن.میشینم رو نیمکت های ایستگاه اتوبوس هدفونمو میزارم،با ردیوهد شروع میکنم،خوشحال بودم.از اون همه آنارشیست بودن بیدلیلم،از اون همه حس کارگردان شدنم،همچیرو استوری بورد میدیدمو پلان هایی شبیه کارای کشیلوسفکی یا کایشفلوفسکی نمیدونستم کدومش درست بود،هنوزم نمیدوم.چندروزی نمیگذشت که سه گانشو دیده بودم،همه چیرو تو حس و حال اون فیلما میدیدم.چقد “blue” فیلم خوبی بود حتما برنامه میزارم ببینمش این هفته اگه کار لعنتی اجازه بده.یه مردی کج شونه و لاغر،تا حدی شبیه مریضایی که حوصله بیمارستان رو نداشتن جلوم را میرفت،با خودش حرف میزد یا من،مهم نبود من تام یورکو تو گوشم داشتم.
متوجه نگاه های عجیب مردم به خودم شده بودم.شاید بخاطر سه پایه دوربینم تو یه کاور برزنتی بود که شبیه بازوکا کرده بودش،جالب.
بچه ها رسیدن،سلام و احوال پرسی های بی دلیل با آدمای بی دلیل،عصبی بودم نه زیاد.دلم میخواست تمام شارژ دوربینمو بجای اون مسابقه گه برم تو ولیعصر عکاسی کنم،نشد. بعدها هم چندده باری بیشتر عکاسی نکردم اونم نه از اون چیزایی که دوسشون داشتم، واسه ساختمونایی که من مهندس ناظرشون بودم.هِه هنوزم باورم نمیشه مهندس شدم، با حقوق ماهیانه و بیمه و 1 ماه مرخصی در سال.به جز آخری از تمامشون تو16 سالگی بیشتر از همه چی بدم میومد،چه جوِ روشن فکری "بعضی وقتا خنده داری" داشتم اون موقع،تو اون دبیرستانِ مهندس ساز. اون موقع ها یکی بهم گفته بود میلاد میبینی توروخدا هر چیزی رو که ده ساله پیش برات جالب ترین چیزو و شرایط بوده ده سال بعد مسخره میاد.الان میفمم چرت گفت،اون موقعرو بیشتر دوستدارم.

No comments:

Post a Comment